پسران مشرقی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 29507
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1


اینم عاقبت صحبت کردن خانمها با موبایل...!!!

نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:عاقبت صحبت با موبایل, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فتوکارهای طنز سرشماری!!!


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:طنز,سرشماری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عکسهای فوق العاده بامزه از حیوانات...!!!


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:حیوانات,عکس بامزه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تصاویری از طراوت و زیبایی در حد بینهایت !


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:طبیعت,عکس هایی از طبیعت, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مادران و كودكانشون...!

 


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:حس مادري, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نقاشی های کودکانه ننه صنوبر

 ننه صنوبر مهدور 76 ساله مدتی است که با کشیدن نقاشی های کودکانه ی خود در محله یافت آباد و امام زاده حسن (ع) تهران به امرار معاش می پردازد .

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:مادر بزرگ نقاش,نقاش مادر بزرگ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شاهکار فوتبال سرخ

بالاخره پول های کلان در جیب بازیکنان بی لیاقت باعث شد تا برای چندمین بار شاهد حرکات زننده و زشت در پرطرفدارترین ورزش دنیا باشیم...

حرکتی که نه تنها تمام معیارهای اخلاقی- اسلامی را زیر پا گذاشت بلکه چهره ی جدیدی از ورزش کشور در رسانه های داخل و خارج از ایران داشت...

این آقایان همان افراد انگشت نمایی هستند که مرتب مورد توجه رسانه های مختلف قرار گرفته و از دستگیری آنها در پارتی ها و هواپیماو... صحبت به میان می آورند و از روابط پنهان آنها با برخی بازیگران سینما می گویند...

متاسفانه مسئولان باشگاه مثلا فرهنگی-ورزشی پیروزی این عمل زشت را منکر شده و امری طبیعی در فوتبال دانسته اند...

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:حرکت غیر اخلاقی بازیکنان پرسپولیس, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید...

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد .

این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند.

تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:پاراالمپیک,مسابقه دو, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جواز بهشت

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!


 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:جواز بهشت,بهشت, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مورچه

 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:مورچه و سلیمان,مورچه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حکمت خدا

 تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم!!!"

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:حکمت خدا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !

روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید...


 


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:کارآفرین,بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

لیلی، پروانه خدا

شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.

شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.

مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.

و زمین پر از شمع و پروانه شد.

پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.

خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.

پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.

شب بود، خدا شمع روشن کرد.

شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.

شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.

بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.

بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.

شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد.

لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.


 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:لیلی,شمع,پروانه خدا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نابینا و ماه

نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.


 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:نابینا,ماه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درسی از ابومسلم خراسانی

شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت : آری
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .

 

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.

ابومسلم
 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:ابومسلم خراسانی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟؟!!
 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:روانپزشک,بیمارستان,روانی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:مادر,خدا,کودک, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بد شانسی

وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:ناکازاکی,بدشانسی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مشاور

چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان
سروكله ي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جادههاي خاكي پيدا ميشود...


ادامه مطلب
نويسنده: علی احمدی تاريخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:مشاور, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پدر نگاه کن...

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و

دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!



 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:نگاه,چشمان,پدر,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست...!!!

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او كرد. كریم خان دستور داد درویش
را به داخل باغ اوردند
كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است
و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. ان كریم به تو چقدر داده است و به من چی
داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.

خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد با دست اشاره‌هایی به كریم خان زند كرد و گفت:

 *نه من كریمم نه تو.كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست*


 

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:خداوند کریم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وعده گرم..

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

                                 * اگه فکر میکنی مردش نیستی بیخودی وعده نده*



 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...

 شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده

که خیلی جالبه :

دخترک خندید
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتاد

چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
سیب

*این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت*

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:سیب دندان زده, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جبران فاصله دلها...

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم دادمی‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر همداد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استادپرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى کهطرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبتکرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
,شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجاماو چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبرانکنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، اینفاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم دادنمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلىبه هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم بهیکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند وفقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد



 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:جبران فاصله دلها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خارهای دوستان

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند . خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و دورهم جمع شدند که گرمتر شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.

ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی می کرد. مخصوصا وقتی که نزدیکتر بودند . بخاطر همین مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند و بهمین دلیل از سرما یخ زده و می مردند.
ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود. و این چنین آموختند که باز گردند و گرد هم آیند و با زخم های کوچکی که همزیستی با دوست بوجود می آورد زندگی کنند
آموختند که گرمای وجود دوست مهم تراست و این چنین توانستند زنده بمانند

                       

                        بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص گردهم آیند.
                                 بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دوست کنارآید
                                                و محاسن دوست را تحسین نمایند


 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: جمعه 5 فروردين 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

انسان ارزان

چه كسي مي گويد، كه گراني شده است؟

دوره ارزانيست
دل ربودن ارزان
دل شكستن ارزان
دوستي ارزان است
دشمني ها ارزان
چه شرافت ارزان
آبرو قيمت يك تكه نان
و دروغ از همه چيز ارزان تر
 
قيمت عشق چقدر كم شده است
كمتر از آب روان
و چه تخفيف بزرگي خورده، قيمت هر انسان

 

نويسنده: علی احمدی تاريخ: یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:قیمت روزگار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to easternboys.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com